کتاب آموزش ارز دیجیتال

کتاب جاناتان مرغ دریایی (رایگان)

کتاب جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ (Jonathan Livingston Seagull) یکی از بهترین کتاب های ریچارد باخ در مورد پرواز است ما در این مطلب خلاصه ای از کتاب و جملات زیبا این کتاب رو براتون به اشتراک میگذاریم. دوستانی که آموزش ارز دیجیتال و ترید را نمی توانند ادامه بدهند پیشنهاد میکنم قبل از دوباره شروع کردن این کتاب زیبا رو مطالعه کنید. تا بدون خستگی دوباره ادامه بدهید.

چه دليلی مهم تر از اين می توانست براي زندگی کردن وجود داشته باشد!
اين قدر رفت و آمد و تقلاي ملال آور در اطراف قايق های ماهيگيری به خاطر خرده ای نان و تکه ای ماهی…؟
اين که نشد زندگی!
براي زيستن دليل ديگری وجود دارد!
ما قادريم از بند جهالت برهيم و خود را در زمره مخلوقات با شعور و با فضيلت قرار دهيم، ما می توانيم رها شويم و پرواز را بياموزيم!

کتاب جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ

دانلود کتاب در پایان این مطلب

خلاصه متن کتاب جاناتان مرغ دریایی

ریچارد باخ جاناتان را در سال 1970 نوشت، داستان مرغ دریایی اي که نمی خواهد مثل بقیه مرغان دریایی زندگی کند، می خواهد تندتر و بالاتر پرواز کند. اما همنوعانش تغییر را دوست ندارند و او را از جمع خود می رانند. اما به راستی، جاناتان تنها مانده است یا مرغانی که او را راندند؟ سرگذشت این مرغ دریایی بلند پرواز، نزدیک چهل سال است که میلیون ها نفر را محسور خود کرده است.

جاناتان، مرغ دریایی ، کتابی است سرشار از امید. داستان پرواز و رهایی .داستان چگونه پریدن و چگونه دل کندن ، داستان رها کردن و شکستن تمام عادات. یک داستان نمادین که میشود از آن اوج گرفتن را آموخت. اینکه هرگز نباید مایوس شد و دست از تلاش کشید. نویسنده ي این کتاب، ریچارد باخ، خلبانی است که تا کنون سه کتاب درباره ي پرواز نوشته است و جوناتان مرغ دریایی یکی از زیباترین این سه کتاب است!

فصل اول

صبح بود و آفتاب تازه بر آمده، انوار طلایی اش را بر چین و شکن دریاي آرام می پاشید. در یک میلی ساحل، قایق ماهیگیري بر پهنه ي آب آرمیده بود و به این ترتیب پیغام در سراسر آسمان به فوج مرغان دریایی رسید و هزاران مرغ آمدند تا بر سر تکه اي خوراکی با هم جدال کنند. آري، روز پرهیاهوي دیگري آغاز شده بود.

اما در آن دور دست، آن سوي قایق و ساحل، جاناتان لیوینگستون، مرغ دریایی، تنها داشت تمرین می کرد. در اوج صد پایی آسمان، پاهاي پره دارش را به زیر کشیده بود، منقارش را بالا گرفته بود، و تلاش می کرد قوسی تند و دردناك به بالهایش بدهد. چنین قوسی به مفهوم پرواز با سرعت کم بود، و اکنون چنان سرعتش را کم کرده بود که نوازش باد را بر چهره اش حس می کرد. چنان که پهنه اقیانوس، زیر بال هایش بی حرکت می نمود. چشم هایش را با تمرکزي عمیق تنگ کرد و با نفسی حبس شده در سینه، سعی کرد قوس بیشتري به بال هایش دهد. اما، ناگهان پرهایش ژولید و جاناتان از حرکت باز ماند و سرنگون شد.

می دانید که مرغان دریایی هنگام پرواز مکث نمی کنند و هرگز، حتی براي لحظه اي، بی حرکت نمی مانند. باز ایستادن از پرواز براي مرغان دریایی زشت و شرم آور است.

ما جاناتان، این مرغ دریایی، بدون شرمساري بار دیگر آرام، قوس تندي به بالهایش داد و سرعتش را کمتر و کمتر کرد و دوباره بی حرکت ماند. بله، او مرغی عادي نبود.

بیشتر مرغان دریایی، زحمتی بیش از آموختن ساده ترین اصول پرواز به خود نمی دهند .فقط یاد می گیرند چطور از سواحل به سوي غذا پرواز کنند و چطور بازگردند .براي بسیاري از مرغان، تنها خوردن غذا مهم است و نه پرواز. اما براي این مرغ دریایی، پرواز بود که ارزش داشت، نه غذا. جاناتان لیوینگستون بیش از هر چیز، عاشق پرواز بود.

دریافته بود با این طرز تفکر نمی تواند مورد لطف مرغان دیگر قرار گیرد. حتی والدینش هم نگران بودند که او سراسر روز تک و تنها، بارها و بارها پرواز در ارتفاع پایین را تمرین و تجربه می کرد.

نمی دانست مثلا چرا وقتی در ارتفاعی کمتر از نصف فاصله بال هایش روي سطح آب می پرد، با تلاشی کمتر، مدت بیشتري در هوا می ماند. پرواز او با داخل شدن پاهایش در آب پایان نمی گرفت و با پاهاي تنگ به شکم چسبیده اش، ردي طولانی و گسترده بر سطح آب به جا می گذاشت. وقتی فرود را شروع می کرد و با پاهاي جمع شده اش سر می خورد و مسیر ماسه اي را پشت سر می گذاشت، پدر و مادرش واقعا می ترسیدند.

یک روز مادرش پرسید:«چرا جان، چرا؟ چرا این قدر برایت سخت است که مثل بقیه باشی؟ چرا پرواز در ارتفاع پایین را به پلیکان ها و آلباتروس ها نمی سپاري؟ چرا غذا نمی خوري؟ جان، از تو تنها پر و استخوان مانده! »

«مادر، برایم مهم نیست که پر و استخوان شده باشم، فقط دوست دارم بدانم چه کارهایی را می توانم در هوا انجام بدهم و چه کارهایی را می توانم در هوا انجام بدهم و چه کارهایی را نمی توانم. فقط همین. فقط می خواهم بدانم.»

پدر با مهربانی گفت:« ببین جاناتان، زمستان نزدیک است، قایق ها کم می شوند و ماهی ها به عمق آب می روند. اگر لازم است چیزي یاد بگیري، درباره غذا و راه هاي به دست آوردن آن یاد بگیر. بدان که پرواز بسیار خوب است، اما فراموش نکن پرواز براي سیر کردن شکم است.»

جاناتان مطیعانه حرف هاي پدر را تأیید کرد و چند روزي سعی کرد رفتارش مثل مرغان دیگر باشد. واقعا تلاش کرد و همانطور که در اطراف اسکله و قایق هاي ماهیگیري به طرف تکه هاي نان و ماهی شیرجه می زد، به جیغ و داد و جدال با دیگر مرغان پرداخت، اما فایده اي نداشت.

دلایلی بیشتری هم برای زندگی‌کردن وجود دارد. ما می‌توانیم جهل و نادانی را شکست دهیم و خود را با استفاده از استعداد و هوشمندی‌مان بیابیم. ما می‌توانیم خودمان باشیم؛ مهم‌ترین چیز این است که آزاد و رها باشیم.

جاناتان

یک ماهی کولی را که به سختی به دست آورده بود، به میل خود براي مرغ پیر و گرسنه اي انداخت که به دنبال آن بود، فکر کرد:«چه بیهوده! می توانستم این همه وقت را صرف یاد گرفتن پرواز کنم. چیزهایی زیادي براي یاد گرفتن وجود»

طولی نکشید که دوباره به خلوت خود در دور دست ها بازگشت. تمرین، دانسته هایش در این باره بیشتر از تیزبال ترین مرغ دریایی جهان بود.

در ارتفاع هزارپایی، همان طور که بالهایش را با شدت هر چه تمام به هم می زد، به سوي امواج شیرجه زد. آن گاه پی برد که چرا مرغان دریایی هیچ وقت شیرجه هاي پر قدرت و تند انجام نمی دهند. فقط در عرض شش ثانیه، با سرعت صد کیلومتر در ساعت در حال پرواز بود، سرعتی که در آن، بال هایش بی ثبات رو به بالا کشیده می شد.

با اینکه همه توانش را به کار برد و تا حد امکان محتاط عمل کرد، در سرعت بالا مهارش را از دست داد و این موضوع بارها و بارها تکرار شد.

تا ارتفاع هزار پایی اوج گرفت. نخست با همه توان، مستقیم پیش رفت، انگاه شیرجه عمودي پر قدرتی را آغاز کرد. هر گاه بال چپش بر اثر فشار رو به بالا از حرکت می ماند، با شدت به چپ کشیده می شد. آنگاه براي جبران، بال راستش را بی حرکت نگاه می داشت و مانند شعله اي در میان باد وحشی به راست می پیچید.

محتاط بودن در آن فشار شدید چندان آسان نبود. ده بار تلاش کرد و هر ده بار، وقتی سرعتش از صد کیلومتر در ساعت می گذشت، مهارش را از دست می داد و به شکل توده اي از پر، به شدت در آب سقوط می کرد.

در حالی که آب از سر و رویش می چکید، سرانجام به این نتیجه رسید که شگرد کار این است که در سرعت بالا بال هایش را بی حرکت نگه دارد. بله، سرعت خود را تا پنجاه کیلومتر در ساعت برساند و بعد بال هایش را بی حرکت نگه دارد.

بار دیگر در ارتفاع دو هزار پایی تلاش کرد. چرخی زد و حالت شیرجه به خود گرفت .درست در لحظه اي که سرعتش از هشتاد کیلومتر می گذشت، منقارش را مستقیم به سمت پایین گرفت و بال هایش را با صلابت گشود. این کار تمام توانش را می طلبید، اما کارساز بود. در عرض ده ثانیه به سرعت صد و پنجاه کیلومتر در ساعت رسید. حالا در میان مرغان دریایی به رکوردي جهانی دست یافته بود.

اما این پیروزي دیري نپایید، چون درست در لحظه اي که زاویه بال هایش را تغییر داد، ناگهان همان فاجعه وحشتناك و مهارناپذیر تکرار شد و در سرعت صد و پنجاه کیلومتر در ساعت، با ضربه اي انفجار گونه مواجه شد. جاناتان، مرغ دریایی، انگار میان هوا و زمین منفجر شد و به شدت به سطح آب دریا خورد که چون سنگفرش سخت می نمود.

وقتی به خود آمد، مدتی از تاریکی هوا گذشته بود. زیر نور ماه بر سطح اقیانوس شناور بود و بال هایش چون دو قطعه سرب، سخت و سنگین بود. اما بار شکست بر دوشش، از آن هم سنگین تر بود. با درماندگی آرزو کرد کاش سنگینی شکست آن قدر زیاد بود که او را آرام آرام به قعر دریا می فرستاد و همه چیز را پایان می بخشید.

همان طور که در آب فرو می رفت، صداي غریب و ژرف از درونش برخاست: « چاره اي نیست، من مرغ دریایی ام و محدود به طبیعت خویش، اگر قرار بود با سرعت پرواز کنم، باید بال هایی به کوتاهی بال هاي شاهین داشتم و به جاي ماهی، موش می خوردم. پدرم حق داشت. باید دست از حماقت بردارم. باید به خانه و نزد مرغان دیگر برگردم و به آنچه هستم راضی باشم، یک مرغ دریایی بینوا و محدود.»

صدا خاموش شد و جاناتان همه چیز را پذیرفت. جاي یک مرغ دریایی هنگام شب، ساحل است. با خود پیمان بست از این لحظه به بعد یک مرغ عادي باشد. با این کار همه را خوشحال می کرد.

خسته و فرسوده از آب تیره جدا شد و به سوي خشکی پرواز کرد. خوشحال بود که درباره پرواز در ارتفاع پایین چیزهایی آموخته است.

با خود اندیشید:« اما نه، به پایان راه رسیده ام، تمام چیزهایی که آموخته ام دیگر تمام شد. من یک مرغ دریایی مثل مرغان دیگرم و مثل آن ها پرواز می کنم.» آنگاه با رنجی افزون تا ارتفاع صد پایی اوج گرفت و همان طور که به سختی بال هایش را بر هم می زد، به سمت ساحل پرواز کرد.

حال تصمیم گرفته بود مانند مرغان دیگر باشد، احساس بهتري داشت. دیگر با آن نیرویی که او را به سوي آموختن می کشاند، پیوندي احساس نمی کرد. دیگر تلاش و شکستی در کار نخواهد بود. آه، چه زیبا بود! پرواز در دل تاریکی، رها از هر اندیشه اي و پیش به سوي نوري که بر فراز ساحل پرتو انداخته بود.

«تاریکی!» همان صداي ژرف و مبهم به نشانه هشدار بلند شد:« مرغان دریایی هرگز در تاریکی پرواز نمی کنند!»

جاناتان توجهی به صدا نکرد. فکر کرد:« چه زیباست! نور ماه و چراغ ها روي آب می درخشید و ردي از شعاع نور فانوس دریایی کوچک در تاریکی شب به جاي می ماند .همه چیز چه آرام و دلنشین است«… فرود بیا! مرغان دریایی هرگز در تاریکی پرواز نمی کنند! اگر بنا بود در تاریکی پرواز کنی، باید چشمان جغد می داشتی! باید مغزي پیشرفته تر می داشتی! بال هاي کوتاه شاهین باید از آن تو می بود! جاناتان لیوینگستون، مرغ دریایی، آنجا در دل شب، در ارتفاع صد پایی پلک هایش را بر هم زد. درد و رنج، و تصمیمی که گرفته بود ناپدید شد.

«بال هاي کوتاه، بال هاي کوتاه شاهین»

بله، راه حل همین بود! «چقدر احمق بودم! تنها چیزي که نیاز دارم بال هاي کوچک و کوتاه است، کافی است پرهایم را بیشتر جمع کنم و تنها با نوك بال هایم بپرم! بال هاي کوتاه!»

جاناتان، یک روز خواهی فهمید که بی‌مسئولیتی عاقبت خوشی ندارد. زندگی ناشناخته و ناشناختنی است و ما چیزی از آن نمی‌دانیم؛ جز این‌که به‌دنیا آمده‌ایم تا شکم‌مان را سیر بکنیم و تا جایی که برای‌مان امکان دارد زنده بمانیم.

جاناتان

تا ارتفاع دو هزار پایی بر فراز دریاي تیره اوج گرفت و بی آنکه لحظه اي به شکست یا مرگ بیندیشد، پرهاي جلویی را به بدن چسباند و تنها بخش نیزه اي نوك بال هایش را در برابر باد گسترد و حالت شیرجه به خود گرفت.

صداي باد در سرش غرشی سهمناك داشت. صد کیلومتر، صد و پنجاه کیلومتر، دویست کیلومتر در ساعت… و باز هم بیشتر و بیشتر. حالا فشاري که در سرعت دویست کیلومتر در ساعت احساس می کرد، به دشواري سرعت صد کیلومتر در گذشته نبود .با دادن انحنایی ظریف به نوك بال هایش، شیرجه را متوقف کرد و زیر نور ماه، بر فراز امواج چون گلوله توپی خاکستري جهید.

چشم هایش را بست تا در مقابل هجوم باد در امان باشد و سرشار از سرور شد. «دویست کیلومتر در ساعت! و کاملا مهار شده! اگر به جاي ارتفاع دو هزارپایی از ارتفاع پنج هزارپایی بپرم، به چه سرعتی می رسم!…»

عهد و پیمانی که همین چند لحظه پیش با خود بسته بود، همه از یاد رفت و همراه باد به دوردست ها رسید. اما از پیمان شکنی خود پروایی نداشت. این پیمان فقط به درد مرغانی می خورد که عادي بودن را پذیرفته اند. کسی که به اوج آموخته هایش می رسد، نیازي به این عهد و پیمان ها ندارد.

با طلوع آفتاب، تمرینش را از سر گرفت. قایق ماهیگیري از ارتفاع پنج هزارپایی به نقطه اي روي پهنه آبی دریا می مانست. فوج مرغان همچون مهی از ذرات خاك می چرخیدند.

زنده بود و از شعف، ارتعاشی دلنشین در خود احساس می کرد و از اینکه بر ترسش فائق آمده بود، به خود می بالید. آنگاه بی هیچ طرح و برنامه خاصی، پرهاي جلویی بال هایش را به بدن چسباند و در حالی که پرهاي کوتاه و زاویه دارش را می گسترد، مستقیم به سوي دریا هجوم برد. زمانی که ارتفاع چهارهزار پایی را پشت سر گذاشت، به سرعت نهایی خود رسیده بود. باد چون دیوار صوتی محکم و کوبنده اي، راه را بر شتاب او می بست. حال با سرعت سیصد و پنجاه کیلومتر در ساعت، مستقیم به طرف پایین پرواز می کرد. آب دهانش را فرو می داد و می دانست اگر بال هایش در آن سرعت جمع نشود، ریز ریز می شود. اما سرعت، قدرت بود. سرعت لذت بخش بود و زیبایی ناب.

تلاشش را در ارتفاع هزارپایی از سر گرفت. نوك بال هایش در هجوم باد مهیب، مرتعش بود. قایق و فوج مرغان با سرعتی شهاب گونه به سویش هجوم می آوردند و نزدیک و نزدیک تر می شدند. نمی توانست از حرکت بایستد، حتی نمی دانست در آن سرعت چطور بچرخد.

تصادم به معناي مرگ آنی بود.
پس چشمانش را بست.

در آن صبحگاه، درست پس از طلوع آفتاب بود که آن واقعه رخ داد و جاناتان لیوینگستون، با چشمانی بسته و سرعتی معادل سیصد و پنجاه کیلومتر در ساعت، در میان غرش مهیب باد و پر، به سوي فوج مرغان سرازیر شد. این بار هماي سعادت بر او لبخند زد و هیچ کس کشته نشد.

زمانی که منقارش را به سوي آسمان گرفته بود، هنوز دویست و پنجاه کیلومتر در ساعت سرعت داشت و وقتی سرعتش را به سی کیلومتر کاهش داد و سرانجام دوباره بال هایش را گشود، قایق در آن ارتفاع چهارهزار پایی چون ذره اي بر پهنه دریا به نظر می رسید.


سرانجام پیروز شده بود. سرعت نهایی! یک مرغ دریایی با سرعت سیصد و پنجاه کیلومتر در ساعت! موفقیت عظیمی بود، باشکوه ترین لحظه در تاریخ مرغان دریایی! و گشوده شدن عصري تازه در برابر جاناتان. همان طور که به سوي جایگاه خلوت تمرین خود پرواز می کرد، بال هایش را براي شیرجه از ارتفاع هشت هزارپایی جمع کرد. همان موقع تصمیم گرفت نحوه دور زدن را کشف کند.

پی برد اگر تنها یکی از پرهاي نوك بالش را به اندازه کمتر از سه سانتی متر حرکت دهد، در آن سرعت شگرف، چرخشی تند و انعطاف پذیر خواهد داشت. هر چند پیش از آموختن این درس پی برده بود که دادن بیش از یک پر در آن سرعت، می تواند او را چون گلوله اي به چرخش وادارد… و جاناتان نخستین مرغ دریایی روي زمین بود که به چنین شگردهایی در پرواز دست یافته بود.

آن روز هیچ وقتی را براي گفتگو با سایر مرغان صرف نکرد، تا بعد از غروب آفتاب پرواز کرد و چرخ زدن، غلتیدن آرام، غلتیدن درجا، چرخش وارونه و چرخش فرفره اي را یاد گرفت.

زمانی که در ساحل به مرغان پیوست، تاریکی همه جا را گرفته بود. خسته و گیج بود .اما براي فرود، شادمانه چرخی زد، چرخشی ناگهانی و درست پیش از لمس زمین .فکر کرد اگر مرغان ماجراي پیروزي غیر منتظره او را بشوند، سرشار از وجد و سرور می شوند. حال، چه بسیار چیزها که پیش روي زندگی وجود دارد! به جاي این تقلاهاي کسالت بار دور و اطراف قایق ماهیگیري، حال دلیلی براي زیستن هست! حال می توانیم به فراسوي جهالت گام بگذاریم، می توانیم خود را موجوداتی هوشمند، با مهارت و برتر ببینیم! می توانیم پرواز را بیاموزیم.

نوید سالهاي آینده پیش رویش می درخشید و ندایی خوش سر می داد. هنگامی که فرود آمد، گویا مدتی از تشکیل شوراي مرغان می گذشت، در واقع منتظر جاناتان بودند. «جاناتان لیوینگستون، مرغ دریایی! وسط بایست!»

کلام مرغ ارشد، لحنی بسیار رسمی داشت. در وسط ایستادن تنها به معناي ننگ و شرمی بزرگ بود، در وسط ایستادن به موجب افتخار نیز راهی بود که از آن طریق رهبران پیشرو فوج معرفی می شدند. جاناتان اندیشید:

«حتما فوج امروز صبح شاهد موفقیت غیرمنتظره من بوده است! اما من افتخار نمی خواهم. آرزوي رهبري فوج را هم ندارم. فقط می خواهم آنچه را یاد گرفته ام با آنان در میان بگذارم تا افقی را که پیش روي همه ماست، نشانشان دهم.» گامی به پیش برداشت.

مرغ ارشد گفت:« مرغ دریایی، جاناتان لیوینگستون! به خاطر این ننگ، مقابل فوج مرغان در وسط بایست!»

انگار ضربه اي بر او وارد آمد. زانوانش سست شد. پرهایش فرو افتاد و همهمه اي در گوشش پیچید:« در وسط ایستادن به خاطر ننگ؟ غیر ممکن است! آن پیروزي بزرگ !متوجه نیستند! اشتباه می کنند، اشتباه می کنند.!»

«به دلیل وظیفه ناشناسی وقیحانه…» صدایی خشک و رسمی با بر زبان جاري ساختن این کلمات بلند شد: «… زیر پا نهاندن اصالت و سنت خانواده مرغان…»

ایستادن در وسط به دلیل ننگ، به مفهوم طرد شدن از جامعه مرغان و تبعید بود، زندگی در انزوا در میان صخره هاي دوردست.

«جاناتان لیوونگستون، روزي فراخواهی گرفت که بی مسئولیتی سودي ندارد. زندگی ناشناخته است و قابل شناخت هم نیست، همین را می دانیم که به دنیا آمده ایم تا غذا بخوریم و تا زمانی که می توانیم، زنده بمانیم.»

مرغ دریایی هرگز در پیشگاه شوراي مرغان پاسخی نمی دهد، اما جاناتان به سخن در آمد و گفت:« بی مسئولیتی؟ برادران من!…» فریاد برآورد: « چه کسی مسئول تر از آن مرغ دریایی که به دنبال مفهوم و هدف عالی زندگی است و آن را یافته؟ هزاران سال است که در تکاپوي یافتن کله ماهی بوده ایم. ولی حالا دلیلی براي زندگی، براي آموختن، براي کشف و براي آزاد بودن داریم! به من تنها یک فرصت دیگر بدهید، اجازه بدهید آنچه یافته ام به شما نشان دهم…»

اما گروه مرغان همچون سنگ شده بودند.

همه یک صدا گفتند:« برادري مان از هم گسسته است.» و در یک حرکت هماهنگ گوش هاي خود را گرفتند و به او پشت کردند.

جاناتان باقی روزهاي زندگی اش را در تنهایی سپري کرد، اما آن سوي صخره هاي دور دست نیز پرواز کرد. اندوه او تنها به خاطر تنهایی نبود، به خاطر این هم بود که مرغان دیگر نخواسته بودند پرواز شکوهنمدي را که انتظارشان را می کشید، باور کنند. نخواسته بودند چشمان خود را بگشایند و حقیقت را ببینند.

هر روز چیزهاي بیشتري یاد می گرفت. فهمید با شیرجه هاي تند در سرعت بالا می تواند به ماهی هاي کمیاب و خوشمزه اي که در عمق سه متري آب گرد می آمدند، دست یابد. به این ترتیب دیگر براي بقا نیازي به قایق هاي ماهیگیري و نان پسمانده نداشت. آموخت در هوا بخوابد و شب هنگام در امتداد باد ساحلی پرواز کند و از غروب تا طلوع آفتاب مسافتی صد و شصت کیلومتري را بپیماید. با همان تسلط درونی اش، می توانست در میان مه غلیظ دریا پرواز کند، از مه بگذرد و به آسمان درخشان و زیبا برسد… در حالی که در همان زمان سایر مرغان، روي زمین به سر می بردند و جز مه و باران نصیبی نداشتند. او آموخت سوار بر بادهاي مرتفع، بر فراز سرزمین هاي دور، پرواز و از حشرات لذیذ تغذیه کند.

آنچه روزي براي فوج مرغان آرزو داشت، حال خود به تنهایی به دست آورده بود .پرواز را آموخت و افسوس بهایی را که براي آن پرداخته بود، نمی خورد .جاناتان دریافت که یکنواختی، ترس و خشم دلیل کوتاهی عمر مرغان است و با بیرون راندن این پندارها از ذهنش، به واقع زندگی طولانی و مسرت بخشی را براي خود رقم زد.

آنگاه در آن شامگاه، آن دو آمدند و جاناتان را در آسمان محبوب خود در حال پروازي دلنشین یافتند. دو مرغی که کنار بال هاي او پدیدار شدند، چون نور ستارگان درخشان بودند و نوري که از آن ها می تابید، در آسمان باشکوه شب، تلالویی دلپذیر و محبت آمیز داشت. اما زیباتر از همه، مهارتشان در پرواز بود. نوك بال هایشان درست در سه سانتیمتري نوك بال هاي او قرار داشت.

جاناتان، بدون هیچ کلامی آنان را آزمود، آزمونی که تا به حال هیچ مرغی از سر نگذرانده بود. بال هایش را چرخاند و قبل از اینکه بی حرکت بماند، سرعتش را تا یک کیلومتر در ساعت کاهش داد. دو مرغ نورانی همراه او به نرمی سرعتشان را کم کردند و در جا بی حرکت ماندند. آنان پرواز آرام را بلد بودند.

جاناتان بال هایش را جمع کرد، چرخید و به حالت شیرجه با سرعت سیصد کیلومتر در ساعت درآمد. آن دو نیز با آرایشی بی نقص، به سرعت همراه او سرازیر شدند.

سرانجام جاناتان با همان سرعت، حرکت مستقیم خود به سوي بالا را تبدیل به چرخش عمودي ممتدي کرد. آن دو نیز همراه او چرخیدند و لبخند زدند.

جاناتان جالت عادي پرواز به خود گرفت و پیش از آنکه سخنی بگوید، مدتی خاموش ماند. آنگاه گفت: « بسیار عالی! شما کی هستید؟»

« ما از فوج توییم جاناتان، ما برادران توییم…»

صدایشان آرام و استوار بود.

«…آمده ایم تو را بالا ببریم، به خانه.»

« من خانه ندارم. فوج ندارم. مطرودم. اکنون بر فراز قله « باد کوهستان کبیر» پرواز می کنیم. دیگر نمی توانم این تن فرسوده را از ارتفاع چند صد پایی بالاتر ببرم.»

« چرا، می توانی جاناتان! چون بالا رفتن را آموخته اي. یک دوره از درس هایت به پایان رسیده و وقت آن است دوره دیگري را آغاز کنی.»

جاناتان، مرغ دریایی، سراسر زندگی گذشته اش را به وضوح پیش چشمانش دید، آنگاه آن لحظه را کاملا درك کرد. بله حق با آن ها بود، می توانست بالاتر اوج بگیرد، وقت آن بود که به خانه برود. سرانجام گفت:« حاضرم.»

آنگاه همراه با دو مرغ ستاره گون اوج گرفت و در تاریکی مطلق آسمان ناپدید شد.

فصل دوم کتاب جاناتان مرغ دریایی

اندیشید:« پس بهشت این است!» آنگاه به خود خندید. اصلا شایسته نبود درست در همان لحظه اي که اوج گرفته بود تا وارد بهشت شود، آن را تجزیه و تحلیل کند.

در همان حال که بر فراز ابرها و در هماهنگی کامل با دو مرغ نورانی از زمین فاصله می گرفت، دریافت که بدنش مانند آنان نورانی می شود. حقیقت داشت، بله، این همان جاناتان جوان، مرغ دریایی بود که همواره فراسوي چشمان طلایی اش زیسته بود، اما حالا کالبد ظاهري اش تغییر کرده بود.

همان احساس کالبد مرغ دریایی را داشت، اما بسیار بهتر از کالبد پیشین پرواز می کرد. فکر کرد:« چزور است که حالا با نصف تلاش پیشین می توانم دو برابر سریع تر از بهترین پروازهاي قبلی بپرم؟» پرهایش اکنون با نور سفید درخشانی تابیدن گرفته بود و بال هایش چون سطوح جلا یافته نقره، نرم و زیبا می نمود. شادمانه شروع به شناسایی بال هاي تازه اش کرد تا به آنها نیرو ببخشد.

وقتی سرعتش به چهارصد کیلومتر در ساعت رسید، احساس کرد به حد نهایی سرعتش نزدیک می شود. و وقتی به چهارصد و چهل کیلومتر رسید، تصور کرد دیگر به نهایت توانایی اش در پرواز رسیده است. اندکی احساس نومیدي کرد. توانایی کالبد تازه اش هم محدودیتی داشت. گرچه از بالاترین حد پرواز پیشینش بسیار سریعتر پرواز می کرد، اما به هر حال باز هم محدودیتی وجود داشت که براي شکستن این محدودیت نیاز به تلاش زیادي بود. فکر کرد:« در بهشت نباید محدودیتی وجود داشته باشد.»

ابرها از هم شکافت و همراهانش ندا دادند:« خوش آمدي جاناتان!» و در هوا ناپدید شدند. بر فراز دریایی مشرف به ساحلی ناهموار در حال پرواز بود. چند مرغ دریایی بالاي صخره ها مشغول تمرین پرواز رو به بالا بودند. در افق دور دست شمال نیز چند مرغ دیگر پرواز می کردند. دیدگاه هاي نو، اندیشه هاي نو و پرسش هاي نو در سر داشت:« چرا تعداد مرغان این قدر کم است؟ بهشت باید پر از مرغان باشد! و چرا من یکباره این قدر خسته شده ام؟ در بهشت مرغان نباید خسته یا خواب آلود باشند.»

این را کجا شنیده بود؟ خاطرات زندگی اش روي زمین، کم کم از ذهنش محو می شد .زمین جایی بود که درس هاي بسیاري در آن آموخته بود، اطمینان داشت، اما جزئیات آن محو و مبهم بود، جزئیاتی درباره جدال بر سر غذا و تبعید شدن.

دوازده مرغ کنار ساحل به دیدارش آمدند. هیچ کدام سخن نمی گفتند، فقط احساس می کرد در جمعشان پذیرفته شده و اکنون در خانه است. روز بزرگی براي او بود، روزي که سپیده دم آن را دیگر به خاطر نمی آورد.

چرخی زد تا در ساحل فرود آید. بال هایش را چنان بر هم زد که در فاصله سه سانتیمتري زمین توقفی کند. آنگاه سبکبالانه روي ماسه ها فرود آمد. مرغان دیگر نیز فرود آمدند، اما هیچ یک حتی یک پرشان را هم بر هم نزدند. با بال هایی گسترده، بر باد شناور بودند. آنگاه قوس پرهایشان را تغییر دادند تا در همان فاصله اي که پاهایشان زمین را لمس کرده بود، ایستادند. مهار زیبایی بود، اما جاناتان خسته تر از آن بود که بخواهد امتحانش کند. همان طور که در ساحل ایستاده بود، همچنان بدون هیچ کلامی به خواب رفت.

در روزهایی که سپري می شد، جاناتان دریافت در اینجا نیز به همان اندازه زندگی پیشینش، چیزهایی در مورد پرواز براي آموختن وجود دارد. با این تفاوت که مرغانی وجود داشتند که با او همفکر بودند. براي هر یک از آنان، مهم ترین چیز در زندگی رسیدن و لمس کمال مطلوب بود که بیشتر از هر چیز عاشق آن بودند، و این کمال مطلوب همانا پرواز بود. مرغان شگفت انگیزي بودند، همه شان. هر روز، ساعت ها در پی هم پرواز را تمرین می کردند و حرکات هوایی پیشرفته را می آزمودند.

جاناتان براي مدتی طولانی دنیایی را که از آن آمده بود از یاد برد، جایی که در آن مرغان فوج چشمان خود را کاملا به روي شعف پرواز بسته بودند و از بال هایشان تنها براي یافتن غذا و جدال بر سر آن استفاده می کردند. اما گاهگاه، تنها براي لحظه اي آن را به خاطر می آورد.

سحرگاه یک روز که با مربی خود بود، هنگامی که پس از یک جلسه تمرین دور زدن با بال هاي بسته کنار ساحل آرمیده بودند، یادش آمد.

اکنون که با شیوه ارتباطی ساده تله پاتی آشنا شده بود، شیوه اي که مرغان به جاي جیغ و داد به کار می بردند، در سکوت پرسید:« سالیوان، بقیه کجا هستند؟ چرا مرغان بیشتري اینجا نیستند؟ چرا جایی که من از آن آمده ام…»

سالیوان سري جنباند و پاسخ داد:«… نه آن مرغان و نه هزاران هزار مرغی که من می شناسم… تنها پاسخی که می یابم جاناتان، این است که واقعا از میان یک میلیون پرنده تنها یکی مثل تو پیدا می شود. بیشتر ما از این هم کندتر راه را پیمودیم. از یک جهان به جهانی دیگر شبیه آن رفتیم و از یاد بردیم از کجا آمده ایم و اهمیتی هم ندادیم چه جهانی را در پیش داریم و براي لحظه زیستیم. می توانی تصور کنی پیش از آنکه براي نخستین بار به این اندیشه برسیم که جز زیستن، خوردن، جنگیدن و یا قدرت یافتن در فوج هدفی والاتر نیز وجود دارد، چند زندگی را پشت سر گذاشته ایم؟ هزار زندگی، ده هزار زندگی جان! و آنگاه صد سال دیگر تا بفهمیم چیزي به مفهوم کمال وجود دارد، و باز هم صد زندگی دیگر تا به این برسیم که هدف از زندگی، یافتن آن کمال و متجلی کردن آن است. همان قانون، اکنون نیز بر ما حاکم است. بدیهی است جهان بعدي را بر اساس آنچه در این جهان می آموزیم، انتخاب می کنیم. اگر چیزي نیاموزیم، جهان بعدي نیز مانند همین جهان خواهد بود، با همان محدودیت ها و بارهاي سنگینی که باید از عهده شان برآییم.»

آنگاه بال هایش را گشود و چرخی زد تا با باد رودررو شود و ادامه داد:« اما جان، تو یکباره آن قدر درس آموختی که نیاز نداشتی هزاران بار زندگی کنی تا به این مرحله برسی.»

در یک آن، هر دو دوباره در پرواز بودند و تمرین می کردند. در جا غلتیدن دشوار بود، چون جاناتان باید در نیمه راه وارونه شدن، به بازگشت به سوي بالا می اندیشید، قوس بالش را معکوس می کرد و دقیقا هماهنگ با مربی اش.

« بیا دوباره امتحان کنیم…» سالیوان بارها و بارها تکرار کرد:« بیا دوباره امتحان کنیم!» و سر انجام گفت:« خوب است.» آنگاه شروع به چرخش رو به بیرون کردند.

غروب یک روز مرغان که پرواز شبانه نداشتند، روي ماسه ها دور هم گرد آمده و به تامل و اندیشه سرگرم بودند. جاناتان تمام شهامتش را جمع کرد و به سمت مرغ فرزانه رفت که گفته می شد به زودي به وراي این جهان خواهد رفت.

کمی دستپاچه گفت:« چیانگ!» مرغ دریایی کهنسال با مهربانی به او نگریست و گفت:« بله پسرم؟»

گذر عمر به جاي آنکه موجب فرتوت شدن مرغ فرزانه شود، بر هیبتش افزوده بود. او می توانست فراتر از همه مرغان فوج پرواز کند و مهارت هایی کسب کرده بود که دیگر مرغان اندك اندك در حال آموختنشان بودند.

« چیانگ، این جهان اصلا بهشت نیست، مگر نه؟» مرغ فرزانه زیر نور ماه لبخند زد و گفت:« باز هم در حال آموختن چیزهاي تازه اي جاناتان!» «خوب، از این پس چه خواهد شد؟ به کجا می رویم؟ آیا جایی به نام بهشت وجود دارد؟»

« نه جاناتان، چنین جایی وجود ندارد. بهشت مکان نیست، زمان هم نیست. بهشت رسیدن به کمال است.» لحظه اي خاموش ماند و بعد ادامه داد:« تو پرنده بسیار تیزپروازي هستی، مگر نه؟»

جاناتان یکه خورد، اما از اینکه مرغ فرزانه به او توجه کرده بود احساس غرور کرد:« من… از سرعت لذت می برم.»

« جاناتان، درست در لحظه اي که به سرعت کامل برسی، به بهشت دست یافته اي؛ و سرعت کامل، پرواز با سرعت هزار کیلومتر یا میلیون کیلومتر در ساعت نیست، یا حتی پرواز با سرعت نور، زیرا هر عددي محدود است، و تکامل حد و مرزي ندارد. پسرم، سرعت کامل یعنی آنجا بودن.»

چیانگ یکباره به شکلی غیر منتظره ناپدید شد و بیست متر آن طرف تر کنار آب ظاهر شد. این کار در یک لحظه رخ داد و بعد دوباره ناپدید شد و در یک میلیونیم ثانیه کنار جاناتان قرار گرفت. گفت:« تقریبا یک جور تفریح است.»

جاناتان مبهوت مانده بود. فراموش کرد درباره بهشت بپرسید: « چطور این کار را می کنی؟ چه حسی داري؟ تا چه مسافتی می توانی بروي؟»

مرغ فرزانه گفت:« می توانی به هر مکانی و زمانی که اراده کنی بروي. من به هر جا و هر زمانی که بتوانم به آن بیندیشم، رفته ام.»

به سوي دریا نگریست و ادامه داد: «عجیب است، مرغانی که کمال را به خاطر سفر حقیر می شمارند، به کندي نیز به جایی نمی رسند. اما آنانی که سفر را به خاطر کمال کنار می گذارند، یکباره به همه جا می رسند. به خاطر داشته باش جاناتان، بهشت مکان یا زمان نیست، زیرا مکان و زمان بسیار بی معنی است. بهشت…»

جاناتان مرغ دریایی که براي کشف ناشناخته دیگري به هیجان آمده بود، پرسید: «می توانی به من هم یاد بدهی این طور پرواز کنم؟»

« اگر دوست داشته باشی البته.»
«می خواهم یاد بگیرم، کی می توانیم شروع کنیم؟»
«اگر بخواهی همین حالا.»
جاناتان گفت:« می خواهم این طور پرواز کردن را یاد بگیرم.»
درخششی عجیب در چشمانش بود، ادامه داد:« به من بگو چه کنم!»

چیانگ آرام سخن می گفت و با دقت تمام مرغ دریایی جوان را زیر نظر داشت.گفت: « براي اینکه با سرعت اندیشه به هر کجا که می خواهی، پرواز کنی، باید با این آگاهی شروع کنی که همین حالا به آنجا رسیده اي!»

بنا به گفته چیانگ، شگرد کار این بود که دیگر خود را چون موجودي محبوس در کالبدي محدود با بال هایی به وسعت یک متر نبیند که تنها در چهار چوب معینی آزادي عمل دارد. شگرد کار دانستن این بود که ماهیت حقیقی او چون عددي نانوشته، کامل است و هر جا در گستره زمان و مکان موجودیت دارد.

جاناتان هر روز قبل از طلوع آفتاب تا پاسی از نیمه شب سخت تمرین می کرد. با وجود تمام تلاش هایش، حتی نتوانست به اندازه یک پر از جایش بجنبد.

چیانگ بارها و بارها گفت:« ایمان را فراموش کن! براي پرواز نیازي به ایمان نداشتی. نیاز داشتی پرواز را درك کنی. این هم همان است، حالا باز تلاش کن!…»

روزي جاناتان در ساحل ایستاده بود و با چشمان بسته در حال تمرکز بودکه یکباره منظور چیانگ را فهمید:« بله، حقیقت دارد! من کاملم، یک مرغ دریایی نامحدود!» از شعف سرشار شد.

چیانگ که پیروزي در صدایش موج می زد، گفت:« آفرین!»

جاناتان چشم هایش را گشود. او و مرغ فرزانه بر کرانه دیگري از دریا ایستاده بودند .درختان تا سطح آب سر خم کرده بودند و دو خورشید، همزمان بر فراز سرشان در گردش بودند.

چیانگ گفت:« سرانجام متوجه شدي، اما براي مهار خویش، هنوز نیاز به اندکی کار داري…»

جاناتان مبهوت بود:« کجاییم؟»

مرغ فرزانه کاملا رها از همه تاثیرات پیرامونی پاسخ داد:« این طور که پیداست در سیاره اي دیگریم، سیاره اي با آسمانی سبز و دو خورشید.»

جاناتان فریادي از شادي کشید، و این فریاد اولین صدایی بود که از زمان ترك زمین از او شنیده شده بود:« شدنی است!»

چیانگ گفت:« البته که شدنی است جان. اگر بدانی چه می کنی، همیشه شدنی خواهد بود. حال براي مهار خودت…»

وقتی برگشتند، هوا تاریک شده بود. سایر مرغان با احترامی عمیق در چشمانشان به جاناتان می نگریستند، چرا که شاهد بودند که او چطور از جایی که دیر زمانی بر آن میخکوب شده بود، ناپدید شد.

جاناتان به سختی تبریکات و تهنیت هاي آنان را براي مدتی کمتر از یک دقیقه تاب آورد و گفت:« من اینجا تازه واردم! تازه شروع کرده ام! منم که باید از شما بیاموزم!»

سالیوان که همان نزدیکی ایستاده بود، گفت:« در شگفتم جاناتان، تو کمتر از تمام مرغ هاي دیگري که در این ده هزار سال دیده ام، از آموختن چیزهاي جدید بیم داري.» فوج در سکوت فرو رفت و جاناتان از خجالت بی قرار شد.

چیانگ گفت:« اگر بخواهی می توانیم تمرین در زمان را شروع کنیم تا بتوانی در گذشته و آینده پرواز کنی. آنگاه آماده اي تا دشوارترین، پرقدرت ترین و لذت بخش ترین مقوله را آغاز کنی،پرواز به سوي اوج و درك مفهوم مهربانی و عشق.»

یک ماه گذشت، یا مدتی که به نظر یک ماه می آمد، و جاناتان با سرعتی عجیب فرا می گرفت. همیشه از تجربه هاي معمولی به سرعت درس می گرفت و حالا در مقام شاگرد ویژه مرغ فرزانه، درس هاي تازه اش را مانند رایانه اي از جنس پر، به سرعت در خود می پذیرفت.

آنگاه روزي رسید که چیانگ ناپدید شد. آرام با همه آنان سخن گفت و تشویقشان کرد که هرگز از آموختن و تمرین، و تلاش براي درك هر چه بیشتر اصل نادیدنی و کامل سراسر زندگی دست بر ندارند. سپس همان گونه که سخن می گفت، پرهایش تابناك و تابناك تر شد و سرانجام چنان درخشیدن گرفت که هیچ مرغی را یاراي نگریستن نماند. گفت: «جاناتان!» و این آخرین کلمات او بود. « همواره با عشق عمل کن!» زمانی که دوباره توان نگریستن یافتند، چیانگ رفته بود.

همچنان که روزها سپري می شد، جاناتان بارها و بارها خویش را در حال اندیشیدن به زمینی یافت که از آن آمده بود. اگر فقط یک دهم_ یا حتی یک صدم_ از آنچه را در اینجا فهمیده بود، در آن هنگام که روي زمین بود درك می کرد، زندگی چقدر پر معناتر می شد. روي شن ها ایستاد و در شگفت ماند که آیا ممکن بود مرغی آنجا باشد که سعی کند محدودیت هایش را در هم بشکند و مفهوم پرواز را، فراسوي تقلا براي به چنگ آوردن تکه اي نان از یک قایق، درك کند؟ شاید حتی مرغی نیز باشد که به خاطر سخن گفتن از حقیقت پیش روي فوج، در تبعید باشد .جاناتان هر چه بیشتر درس هاي مهربانی را تمرین می کرد و هر چه بیشتر تلاش می کرد ماهیت عشق را دریابد، بیشتر مشتاق بازگشت به زمین می شد. چرا که با وجود گذشته اي تنها، جاناتان، این مرغ دریایی، به دنیا آمده بود تا آموزگار باشد و شیوه خاص او براي تجلی این عشق، بخشیدن قسمتی از حقیقت خودیافته به آن مرغی بود که فرصتی براي درك حقیقت می جست.

سالیوان که اکنون در پرواز با سرعت اندیشه مهارت یافته بود و به دیگران نیز در یاد گرفتنش کمک می کرد، تردید داشت. گفت:

« جان، تو خودت زمانی تبعیدي بودي. چرا تصور می کنی شاید یکی از آن مرغ ها حالا به حرف هایت گوش بدهد؟ این ضرب المثل را شنیده اي که ” مرغی که بالاتر پرواز کند، دورتر را خواهد دید”، و می دانی که حقیقت دارد. آن مرغانی که تو از میانشان آمده اي، روي زمین مانده اند و بر سر هم فریاد می کشند و با هم جدال می کنند. هزار فرسنگ از بهشت دورند و تو می گویی که می خواهی از همان جا که هستند، بهشت را نشانشان بدهی! جان، آن ها حتی تا نوك بالهاي خودشان را هم نمی بینند! همین جا بمان و به مرغان تازه وارد کمک کن، آن هایی که آن قدر اوج گرفته اند تا مفهوم حرف هاي تو را درك کنند.» لحظه اي سکوت کرد و ادامه داد:« اگر چیانگ به جهان هاي پیشین خود بازگشته بود، تو امروز کجا بودي؟»

سخن آخر موثر بود و سالیوان حق داشت.« مرغی که بالاتر پرواز کند، دورتر را خواهد دید». جاناتان آنجا ماند و با مرغان تازه واردي که با استعداد و مشتاق آموختن درس هاي خود بودند، به کار پرداخت. اما پس از مدتی احساس قبلی برگشت. دیگر نمی توانست فارغ از فکر یکی دو مرغی که ممکن بود روي زمین توانایی آموختن را داشته باشند، به کارش ادامه بدهد. اگر آن روزها که تبعید شده بود،
چیانگ روي زمین آمده بود، چه بسا بسشتر می آموخت!

سرانجام رو به سالیوان گفت:« سالی، من باید برگردم، شاگردان تو خوب پیشرفت می کنند و به زودي می توانند براي آموزش تازه واردها کمکت کنند.»

سالیوان آهی کشید، اما مخالفت نکرد. تنها گفت:« فکر می کنم دلم برایت تنگ شود جاناتان.» جاناتان پاسخ داد:« سالی، شرم آور است! ما هر روز چه چیزي را تمرین می کنیم؟ اگر دوستی مان در قید چیزهایی چون زمان و مکان باشد، پس هنگامی که سرانجام بر زمان و مکان چیره شویم، برادري مان را نابود کرده ایم. اما غلبه بر مکان و تمام آنچه پشت سر گذاشته ایم،« اینجا»ست. غلبه بر زمان و تمام آنچه پشت سر گذاشته ایم، همین « اکنون» است. و در این بحبوحه « اینجا و اکنون»، تصور نمی کنی ممکن است هراز گاهی همدیگر را ببینیم؟»

سالیوان مرغ دریایی، بی آنکه بخواهد خندید و با مهربانی گفت:« مرغ دیوانه، اگر کسی باشد که بتواند به مرغی روي زمین یاد دهد که چطور فرسنگ ها دورتر را ببیند، همانا جاناتان لیوینگیستون است.» آنگاه به ماسه ها چشم دوخت و گفت:« خداحافظ دوست من، خداحافظ جان.»

« خداحافظ سالی. باز همدیگر را می بینیم.» جاناتان با این سخن، تصویري از فوج عطیم مرغان را در ساحل زمانی دیگر به ذهن آورد. به لطف تمرین هایش می دانست استخوان و پر نیست، تجلی کاملی از آزادي و پرواز است که محدودیتی ندارد.

فلیچر لیند، مرغ دریایی، هنوز خیلی جوان بود، اما می دانست تاکنون از سوي فوج با هیچ پرنده اي چنین رفتار تند و غیر عادلانه اي نشده است.

با خشم فکر کرد:« برایم مهم نیست چه می گویند.» در همان حال که به سوي صخره هاي دوردست پرواز می کرد، تصویري که در ذهن داشت تار و مبهم شد. « پرواز که تنها از اینجا به آنجا پریدن نیست، این که از پشه ها هم برمی آید! فقط یک چرخ کوچکآن هم براي تفریح دور مرغ ارشد زدم و حالا تبعیدي ام! کورند؟ نمی بینند؟ تصورش را ندارند که چه شکوهی در پرواز واقعی نهفته است؟ اهمیت نمی دهم چطور فکر می کنند. نشانشان می دهم پرواز چیست! اگر چیزي که می خواهند این است، پس یاغی تمام عیار می شوم. کاري می کنم که چنان افسوس بخورند…»

فصل سوم کتاب جاناتان مرغ دریایی

جاناتان آرام صخره هاي دور دست را دور زد و همه چیز را زیر نظر گرفت. فیلچر جوان، این مرغ دریایی سرسخت، به واقع یک شاگرد پرواز بود. در آسمان قوي، سبک و سریع بود، اما بسیار مهم تر، شوقی سوزان براي آموختن پرواز داشت.

در این لحظه پیکري محو و خاکستري رنگ، با چرخشی به قصد شیرجه پدیدار شد و با سرعت دویست و چهل کیلومتر در ساعت از کنار آموزگار خود گذشت. یکباره تلاش دیگري را براي چرخش آرام عمودي شانزده نقطه اي آغاز کرد و با صداي بلند شروع کرد به شمردن نقاط.

« …هشت… نه… ده… جاناتان ببین! دارم از سرعت هوا هم می گذرم …یازده… دلم می خواهد توقف درجا را یاد بگیرم، درست مثل تو… دوازده …اما… نمی توانم… از پسش بربیایم… سیزده… این سه نقطه آخر …بدون… چهارده… آآآخ خ خ!»

باز ماندن فلیچر در اوج کار برایش سنگین بود و آزردگی اش را از شکست به دنبال داشت. به پشت افتاد، معلق خورد و با ضربتی مهیب واژگون شد. سر انجام نفس زنان، صد پا پایین تر از آموزگار، به خود آمد.

«داري وقتت را با من هدر می دهی جاناتان! من خیلی کودنم! خیلی احمقم! بارها و بارها تلاش می کنم، اما باز هم متوجه نمی شوم.» جاناتان از آن بالا نگاهی به او انداخت و سر تکان داد.

« مطمئنا تا زمانی که بخواهی آن قدر سفت و بدون انعطاف صعود کنی، موفق نمی شوي. فلیچر تو در ابتداي کار شصت کیلومتر در ساعت را از دست دادي! باید نرم باشی! محکم ولی نرم،یادت است؟»

خود را پایین، هم سطح مرغ جوان رساند. « بیا حالا با هم امتحان کنیم، هماهنگ با هم. به نحوه ي صعود توجه کن! شروعی نرم و راحت.»

در پایان سه ماه، جاناتان شش شاگرد دیگر هم داشت که همگی تبعیدي بودند، اما در مورد ایده ي جدید و عجیب و غریب پرواز به خاطر لذت پرواز، کنجکاو بودند.

اما براي آنان آسان تر بود نمایش هاي هوایی پیشرفته را تمرین کنند تا انگیزه ي فراسوي آن را دریابند. جاناتان غروب ها در ساحل می گفت:« هر کدام از ما در حقیقت انگاره اي از یک مرغ فرزانه ایم، انگاره اي نامحدود از آزادي؛ و پرواز درست و دقیق گامی است به سوي تجلی بخشیدن به ماهیت حقیقی مان. باید هر چه را موجب محدودیت مان است، کنار بگذاریم. علت همه ي این تمرین ها، تمرین سرعت زیاد، سرعت کم، و حرکات موزون دشوار همین است…» و شاگردان خسته از پرواز روزانه به خواب رفته بودند. تمرین را دوست داشتند، چون سریع و هیجان انگیز بود و عطش آنان را براي آموختن فرو می نشاند، عطشی که با پشت سر گذاردن هر درس
بیشتر می شد. اما هیچ کدامشان، نه حتی فلیچر لیند، باور نمی کرد که پرواز خیال هم می تواند به اندازه پرواز باد و پر، واقعی باشد.

جاناتان گاهی می گفت:« تمام جسم شما، از نوك این بال تا نوك آن بال چیزي نیست مگر اندیشه ي شما از خودتان، به همان شکلی که قادر به دیدنش هستید. زنجیر اندیشه تان را بشکنید، آنگاه زنجیر جسمتان می شکند…» اما به هر نحوي که این سخنان را می گفت، فرقی نمی کرد. این سخنان به افسانه اي شیرین می مانست و آن ها بیشتر از همه به خواب احتیاج داشتند.

یک ماه گذشت تا اینکه جاناتان گفت زمان بازگشت به سوي فوج فرا رسیده است.

هنري کالوین، یکی از مرغان دریایی گفت:« ما هنوز آماده نیستیم، ما تبعیدي هستیم و از ما استقبال نمی کنند. نمی توانیم خودمان را مجبور به رفتن به جایی کنیم که از ما استقبال نمی شود، می توانیم؟» جاناتان گفت:« ما آزادیم هر جا که می خواهیم برویم و هر چه هستیم، باشیم.» آنگاه از روي ماسه ها پر کشید و به سوي شرق، فوج و سرزمین زادگاهش چرخید.

شاگردان نگران بودند، زیرا بر اساس قانون فوج، تبعیدي هرگز حق بازگشت نداشت و ده هزار سال بود که این قانون هرگز زیر پا گذاشته نشده بود. قانون می گفت بمان، جاناتان می گفت برو. و اکنون او تقریبا یک کیلومتر جلوتر بود. اگر بیشتر صبر می کردند، جاناتان باید به تنهایی با یک فوج دشمن رودررو می شد.

فلیچر تقریبا آگاهانه گفت:« خوب، اگر ما عضوي از فوج نیستیم، لزومی ندارد از قوانین فوج پیروي کنیم. این طور نیست؟ به علاوه، اگر نبردي در کار باشد آنجا مفیدتریم تا اینجا.»

به این ترتیب در آن صبحدم، هر هشت نفر از غرب پرواز کردند. به شکل دو لوزي آرایش یافته بودند و نوك بال هایشان تقریبا بر هم مماس بود. با سرعتی بیش از دویست کیلومتر در ساعت، به ساحل شوراي فوج رسیدند. جاناتان سرگروه بود و فلیچر به نرمی در سمت بال راست و هنري کالوین، پر تحرك و سرزنده، در سمت بال چپ او قرار داشت. آنگاه گروه در همان آرایش به سمت راست چرخید، همچون یک پرنده… هم سطح… آنگاه معکوس… و باز هم سطح… و دوباره معکوس، و باد در میانشان می پیچید.

آرایش گروه، چون شمشیري غول آسا، هیاهو و نزاع زندگی روزمره ي فوج را از هم کسست و چشمان هشت هزار مرغ دریایی بدون حتی پلک زدن، به آنان دوخته شد. هر هشت پرنده، یکی پس از دیگري، با چرخشی کامل خود را به سرعت بالا کشیدند و دور مرغان چرخی زدند و با توقفی ناگهانی و یکباره بر شن هاي ساحل فرود آمدند .آنگاه، گویی چنین اتفاقاتی کاملا عادي باشد، جاناتان شروع به نقد و بررسی پرواز گروه کرد.

با لبخندي کنایه آمیز گفت:« براي شروع، همگی در ملحق شدن کمی کند بودید.» گویی اخگري در میان فوج افتاده بود. این مرغان طرد شده بودند! و اکنون بازگشته اند! و چنین چیزي… چنین چیزي ممکن نیست! پیشگویی فلیچر درباره ي نبرد، در میان بهت فوج ناپدید شد.

بعضی از مرغان جوان تر فوج گفتند:« بسیار خوب! گیرم طرد شده باشند، اما این طور پرواز را از کجا یاد گرفته اند؟»

تقریبا یک ساعت طول کشید تا صداي مرغ ارشد به گوش همه ي فوج رسید:« به آنها توجه نکنید! هر مرغی که با یک تبعیدي حرف بزند، خودش نیز مطرود است. هر مرغی به یک تبعیدي نگاه کند قانون فوج را زیر پا گذاشته است.»

از همان لحظه، انبوهی از پرهاي خاکستري به جاناتان پشت کردند، اما به نظر می رسید او اعتنایی ندارد. جلسه ي تمرینش را مستقیم روي ساحل شورا برگزار کرد و براي اولین بار شاگردانش را وادار به استفاده از نهایت توانایی شان کرد.

در پهنه ي آسمان فریاد زد:« مارتین، مرغ دریایی! ادعا می کنی پرواز با سرعت پایین را بلدي. هیچ چیز بلد نیستی، مگر اینکه ثابت کنی! پرواز کن!»

مارتین ویلیام، مرغ دریایی کوچک و بسیار آرام، از اینکه جنین ناگهانی با فرمان آموزگار خود مواجه شده بود، یکه خورد. چنان پروازي با سرعت کم انجام دادکه خودش هم مبهوت ماند و به افسانه اي در سرعت کم تبدیل شد. در میان ملایم ترین نسیم توانست چنان انحنایی به پرهایش دهد که بدون حتی یک بال زدن، از روي شن ها بلند شد و به سوي ابرها رفت و بازگشت.

چارلز رولاند نیز به همین ترتیب، تا ارتفاع بیست و چهار هزار پایی بر فراز قله ي »باد کوهستان کبیر» پرواز کرد و در حالی که در هواي سرد و رقیق کوهستان به سختی نفس می کشید، شادمان و شگفت زده فرود آمد، در اندیشه ي پروازي در ارتفاع بالاتر براي فردا.

فلیچر هم که بیش از هر مرغ دیگري عاشق حرکات دشوار موزون بود، چرخش عمودي آرام شانزده نقطه اي خودش را با موفقیت انجام داد و فردا با چرخشی سه گانه از آن هم فراتر رفت. همان طور که در آن اوج، پرهایش چون نور خورشید می درخشید، چشمان زیادي از ساحل دزدانه او را می نگریست.

در هر ساعت روز، جاناتان کنار تک تک شاگردانش بود. درس را توضیح می داد،راهنمایی شان می کرد، پیشنهادهایی می داد و سخت می گرفت. براي تفریح، شب هنگام با آن ها در میان ابر و توفان پرواز می کرد، موقعی که مرغان فوج، درمانده و تیره روز، روي زمین کز کرده بودند.

وقتی پرواز به پایان رسید، شاگردان همگی روي شن ها استراحت می کردند و صمیمانه به سخنان جاناتان گوش می دادند. او فکرهاي جنون آمیزي داشت که درك نمی کردند، اما پندارهایی هم داشت که براي آنان قابل درك بود.

اندك اندك شبانگاهان، حلقه ي دیگري بر گرد شاگردان شکل گرفت، حلقه اي از مرغان کنجکاو که در تاریکی ساعت ها گوش می دادند و نمی خواستند مرغی دیگر را ببینند یا دیده شوند و پیش از سپیده دم نیز ناپدید می شدند.

یک ماه از بازگشت گروه به سوي فوج گذشته بود که اولین مرغ دریایی از میان فوج، از خط عبور کرد و خواست پرواز را فرا بگیرد. او که ترنس لاول نام داشت، با این درخواست از سوي فوج محکوم شد و عنوان تبعیدي گرفت و به این ترتیب هشتمین شاگرد جاناتان شد.

شب بعد کرك مینارد تلوتلو خوران و در حالی که بال چپش را روي زمین می کشید، از میان فوج به سوي جاناتان آمد و بر پاهاي او افتاد. بسیار آرام گفت: « کمکم کن، من می خواهم پرواز کنم.» چون مرغی در حال احتضار ادامه داد: «پرواز را بیش از هر چیز دیگري در جهان دوست دارم.»

جاناتان گفت:« پس با ما بیا، از زمین برخیز و اوج بگیر، تمرین را شروع می کنیم.»
« اما… اما تو متوجه نیستی. بالم، نمی توانم بالم را حرکت دهم.»
«مینارد، مرغ دریایی، تو آزادي تا خودت باشی، خویشتن راستینت، اینجا و اکنون. هیچ چیز نمی تواند
سد راه تو باشد. این قانون مرغ کبیر است، قانونی که حاکم است.»
« می گویی می توانم پرواز کنم؟»
«می گویم آزادي.»

کرك مینارد به سادگی و به سرعت بال هایش را گشود و به راحتی در آسمان تاریک شبانگاهی اوج گرفت. از ارتفاع پانصد پایی با تمام توان چنان فریاد کشید که فوج مرغان از خواب پریدند:« می توانم پرواز کنم! گوش بدهید! من پرواز می کنم!»

با طللوع خورشید، حدود هزار مرغ بیرون حلقه ي شاگردان ایستاده بودند و با کنجکاوي به مینارد نگاه می کردند. اهمیت نمی دادند کسی آنها را می بیند یا نه، فقط گوش می دادند و سعی می کردند حرف هاي جاناتان را بفهمند.

او از چیزهاي بسیار ساده می گفت، اینکه هر پرنده اي حق دارد پرواز کند، که آزادي سرشت طبیعی اوست و باید هر چه را مانع این آزادي است کنار گذاشت، آداب و رسوم، خرافات یا هر محدودیتی. صدایی از میان جمعیت آمد:« کنار گذاشت؟ حتی اگر قانون فوج باشد؟»

جاناتان پاسخ داد:« تنها قانون حقیقی ان است که به آزادي رهنمون شود. هیچ قانون دیگري وجود ندارد.»

صدایی دیگر بلند شد:« چطور انتظار داري مثل تو پرواز کنیم، تو برگزیده اي و داراي موهبتی، تو الهی هستی، فراتر از همه مرغان.»

«به فلیچر نگاه کنید! لاول! چارلز رولاند! همه ي آنها هم برگزیده، الهی و داراي موهبتند؟ آن ها برتر از شما نیستند، برتر از من نیز. تنها تفاوتاین است که آن ها شروع کردند به درك هستی راستینشان و آن را تمرین کردند.»

شاگردان، و همچنین فلیچر با بی قراري جابه جا شدند. متوجه نشده بودند که این همان کاري است که انجام داده بودند.

جمعیت مرغان روز به روز بیشتر می شد. براي پرس و جو می آمدند، تا معبودي براي خود بیابند، یا اینکه تحقیر کنند.

صبح یک روز فلیچر پس از تمرین پیشرفته ي سرعت به جاناتان گفت:« در فوج شایع شده که اگر تو فرزند مرغ کبیر نیستس، پس قطعا هزار سال از زمان خود پیشی.»

جاناتان آهی کشید و اندیشید« بهاي کج فهمی! از دیدگاه آنان یا شیطانی یا خدا.» گفت:« نظر تو چیست فلیچر؟ آیا ما از زمان خود پیشیم؟»

سکوتی طولانی حکمفرما شد. آنگاه فلیچر پاسخ داد:« خوب، این نوع پرواز همیشه وجود داشته، و هر کسی که خواستار کشف و فرا گرفتن آن بوده، می توانسته آن را بیامورد. این ربطی به زمان ندارد. شاید ما از رسوم جلوتر باشیم، جلوتر از شیوه ي پرواز بیشتر مرغان.»

جاناتان گفت:« این هم حرفی است.» برخاست و مدتی با پرواز وارونه چرخ زد:« بهتر از عقیده ي جلوتر بودن از زمان است.»
درست یک هفته بعد واقعه اي رخ داد. فلیچر مراحل پرواز با سرعت بالا را براي اعضاي جدید توضیح می داد و تازه شیرجه از ارتفاع دو هزار متري را به پایان رسانده بود و داشت در ارتفاع چند سانتیمتري ساحل با سرعتی مهیب چون رد خاکستري ممتدي می گذشت که ناگهان پرنده ي جوانی که اولین پروازش را تمرین می کرد و در حال صدا زدن مادرش بود، در مسیر او قرار گرفت. فلیچر براي اجتناب
از برخورد با پرنده ي جوان، در یک دهم ثانیه به سختی به سمت چپ چیپید و با سرعتی بیش از سیصد کیلومتر در ساعت به صخره ي خاراي سختی خورد.

گویی صخره براي او دري عظیم و محکم به سوي جهان دیگر بود. لحظه ي برخورد، انفجاري از هراس، شوك و تاریکی بود و سپس در آسمانی ناشناخته و بسیار شگرف حضور داشت. فراموش می کرد و به یاد می آورد و باز هم فراموش می کرد .هراسان، اندوهگین و متاسف بود، به شدت متاسف بود. ندایی مانند آنچه در نخستین روز ملاقاتش با جاناتان شنیده بود به گوشش رسید.

«فلیچر، شگرد کار این است که سعی کنیم با شکیبایی، و به ترتیب بر محدودیت هایمان فایق آییم. پرواز از میان صخره تا اندك زمانی دیگر در برنامه ما نیست.» «جاناتان!» آموزگار با لحنی جدي گفت:« یا به گفته شما، فرزند مرغ کبیر.» « تو اینجا چه می کنی؟ صخره! من… من مرده ام… بله؟»

« اوه فلچ، دست بردار! اگر با من حرف می زنی، خوب معلوم است که نمرده اي، مرده اي؟ کاري که تو کردي، تغییر سطح آگاهی به طور ناگهانی بود. حال انتخاب با توست، می توانی همین جا بمانی و درس هاي این سطح را بیاموزي، سطحی که کاملا برتر از سطحی است که ترك گفته اي. یا می توانی به عقب بازگردي و با فوج کار کنی. مرغان سالخورده منتظر نوعی فاجعه بودند. اما قطعا غافلگیر شده اند که تو به این خوبی به آن ها لطف کردي.»

« البته که می خواهم میان فوج بازگردم، من تازه کارم را با گروه جدید شروع کرده بودم.»

« بسیار خوب فلیچر. آنچه درباره آن جسم گفتیم به یاد می آوري، اینکه جسم چیزي نیست مگر
اندیشه…؟»

فلیچر سري تکان داد، بال هایش را گسترد و چشمانش را پاي صخره گشود. تمام جمعیت مرغان فوج گرداگردش بودند. وقتی حرکتی به خود داد، هیاهوي رعد آسایی از جیغ و فریاد برخاست:

«زنده است! او که مرده بود، حالا زنده شده!»
« با نوك بالش او را لمس کرد! او را زنده کرد! پسر مرغ کبیر!»
« نه! او قبول ندارد! او شیطان است! شیطان! آمده فوج را از بین ببرد!»
جمعیت مرغان به چهار هزار می رسید، همگی وحشت زده از آنچه رخ داده بود. فریاد شیطان! شیطان!
چون توفان اقیانوس از میانشان گذشت.
با چشمانی شرربار و منقارهایی تیز پیش آمدند تا نابود کنند.
جاناتان پرسید:« فلیچر، اگر اینجا را ترك می کردیم، احساس بهتري نداشتی؟»
«اگر چنین می کردیم، بی تردید اعتراضی نداشتم.»
در یک لحظه، همگی پانصد متر دورتر کنار هم ایستاده بودند و منقارهاي جمعیت مرغان در فضاي خالی
بسته شد.

جاناتان گیج شده بود:« چرا دشوارترین کار در جهان این است که پرنده اي را متقاعد کنی آزاد است، و اینکه اگر اندك زمانی را به تمرین بپردازد، این موضوع به او اثبات خواهد شد؟ چرا اینقدر دشوار است؟»

فلیچر که هنوز از شگفتی تغییر موقعیت، پلک هایش را بر هم می زد گفت:
« تو چه کار کردي؟ چطور به اینجا رسیدیم؟»
«گفتی می خواهی از جمعیت دور شوي، نگفتی؟»
« بله! اما تو چطور …»
« مثل هر کار دیگري فلیچر، تمرین.»
صبح هنگام، فوج حماقتش را از یاد برده بود. اما فلیچر به یاد داشت. گفت: « جاناتان، یادت می آید
مدت ها پیش درباره ي عشق ورزیدن به فوج به من چه گفتی؟ آن قدر که برگردم و به آن ها کمک
کنم تا یاد بگیرند؟»
« بله.»
« نمی فهمم چه طور می توانی به جمعیتی از مرغان عشق بورزي که سعی داشتند تو را بکشند.»
« اوه، فلچ، البته که نمی توان به نفرت و شر عشق ورزید. باید تمرین کرد تا مرغ دریایی حقیقی را دید،

نیکی درون هر یک از آنان را، و آنگاه به آنان کمک کرد تا این نیکی را درون خود ببینند. منظور من از عشق همین است. وقتی به راستی آن را درك کنی، جالب است .مثلا مرغ جوان پرشوري را به یاد دارم که اسمش فلیچر لیند بود. تازه تبعید شده بود و آماده بود تا سرحد مرگ با فوج بجنگد و جهنم تلخ خویش را روي صخره هاي دوردست بسازد. در عوض امروز بهشت خویش را ساخته است و تمام فوج
را به همین مسیر رهبري می کند.»

فلیچر رو به آموزگارش کرد، براي لحظه اي ترس در چشمانش نقش بست:« من و رهبري؟ منظورت چیست، من رهبري کنم؟ تو اینجا آموزگاري. نمی توانی اینجا را ترك کنی!»

« نمی توانم؟ گمان نمی کنی ممکن است فوج هاي دیگري هم وجود داشته باشند؟ فلیچرهاي دیگري که بیش از این یکی به آموزگار نیاز دارند تا به سوي نور هدایتشان کند؟»
«من؟ جان، من یک مرغ دریایی ساده ام، و تو… »« …تنها پسر مرغ کبیر، این طور است؟» جاناتان آهی کشید و نگاهش را به دریا دوخت: « دیگر به من نیازي نداري. تنها لازم است به شناخت خود ادامه دهی، هر روز بیش از روز قبل. تا آن فلیچر، مرغ دریایی نامحدود و حقیقی را بشناسی .او آموزگار توست. تو نیاز به شناخت و درك و تجربه ي او داري.» لحظه اي بعد، جسم جاناتان در هوا موج گرفت، مرتعش شد و شروع کرد به محو شدن.

« به آنان اجازه نده شایعات احمقانه درباره ي من بگویند، یا از من خدایی بسازند. باشد فلچ؟ من مرغ
دریایی ام. پرواز را دوست دارم، شاید…» « جاناتان!» « فلچ بینوا! آنچه دیدگانت به تو می گویند باور نکن! چشم هایت تنها محدودیت را نشانت می دهند. با ادراك خود بنگر، آنچه را اکنون می دانی دریاب، آنگاه راه پرواز را خواهی یافت.» ارتعاش به پایان رسید. جاناتان، مرغ دریایی، در فضاي خالی ناپدید شد.

پس از مدتی، فلیچر به سوي آسمان پر کشید و با گروه تازه اي از شاگردانش که مشتاق نخستین درس بودند روبه رو شد.

با لحنی جدي گفت:« براي شروع باید بدانید که مرغ دریایی انگاره اي نامحدود از آزادي است، تجلی مرغ کبیر، و تمام جسم شما_ از نوك یک بال تا نوك بال دیگر_ چیزي نیست مگر اندیشه تان.» مرغان جوان، مات و مبهوت به او نگاه کردند. به نظرشان چنین چیزي نمی توانست مربوط به اصول
چرخش حلقه اي باشد.

فلیچر آهی کشید و دوباره شروع کرد:« هوم، بله… خوب…» با دقت به آنان نگاه کرد و گفت:« بیایید با پرواز هم سطح شروع کنیم.» و با گفتن این حرف، یکباره دریافت که وقتی دوستش می گفت بیش از فلیچر الهی نیست، کاملا حق داشت.

اندیشید: « بدون محدودیت، جاناتان؟ پس زمان درازي طول نمی کشد تا از میان هواي رقیق عبور کنم و بر ساحل تو پدیدار شوم و یکی دو شگرد از پرواز نشانت دهم.»

با اینکه تلاش کرد نزد شاگردانش به شکل شایسته اي جدي باشد، ناگهان تنها براي لحظه اي، آنان را آن گونه دید که حقیقتا بودند، و فراتر از دوست داشتن، به آنچه می دید عشق ورزید. اندیشید:« بدون محدودیت، جاناتان؟» و لبخند زد .پیکار براي آموختن آغاز شده بود.

اگر از این مطلب استقبال بشه پادکست و ویدیو هم قرار می دهیم. ولی شما می توانید فیلم قشنگ این کتاب رو هم دانلود کنید و ببینید. آرزو موفقیت برای تک تک شما ❤

تقدیم به جاناتان، مرغ دریایی راستینی که درون همگی‌مان زندگی می‌کند.

کتاب جاناتان مرغ دریایی
5/5 - (1 امتیاز)

میلاد دهقان

من تلاش می‌کند تا به عنوان یک نماینده از جامعه تریدرها و سرمایه‌گذاران فعال در حوزه ترید ارز دیجیتال و فارکس، دانش و تجربیات خود را به بهترین شکل ممکن به اشتراک بگذارد و افراد را در رسیدن به اهداف مالی و حرفه‌ای خود یاری نماید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا